خیلی خسته شدم . جدیدا احساس میکنم چشام خیلی ضعیف شده . سال پیش به خاطر سرگیجه ی کمی که داشتم به چشم پزشک مراجعه کردم . گفت چشمام هم کمی ضعیفه وهم کمی آستیگماته.گرفتن عینک رو واسم ضروری ندونست ودر واقع به انتخاب خودم گذاشت . منم از اونجایی که اصلاُ عینک بهم نمیاد تصمیم گرفتم نگیرمش .
اما از شما چه پنهون که چند وقتیه نوشته های تلویزیون رو هم نمیتونم بخونم درست , البته از دور.کمی سایه دار میبینمشون . باید حتماُ وقت دکتر بگیرم تا ببینم چی میگه .
ایشالله همه ی شما دوستای گلم سرحال و شاد باشید و هیچ مشگلی تو زندگیتون نداشته باشید . البته میدونم حرفی که زدم تقریباُ غیر ممکنه . ولی اگه خوشبینانه نگاه کنیم میبینیم غیر ممکن غیر ممکنه یا بهتر میتونم بگم که فرض محال که محال نیست .
امروز رفته بودم آرایشگاه .خیلی حالم گرفته شد از حرف و حدیثایی که پیش اومد . یه خانومی داشت ماجرای ربوده شدن پسر 7 ساله ی همسایه شون رو تعریف میکرد . میگفت یک هفته ی پیش دزدیدنش ومادرش از اون روز از شدت ناراحتی رفته تو کما . وقتی دور از جون خودمون , خودمو جای اون مادر گذاشتم انقد حالم بد شد که نگو و نپرس .خیلی سخته که یه مادر ندونه چی سر بچه ش اومده وکجاست . باور کنید همین الان که دارم این مطلب رو مینویسم دلم از غصه شون داره میلرزه . من یکی که دیگه جرات نمیکنم به پارسا اجازه بدم تنهایی حتی بره جلوی در حیاط وکوچه رو تماشا کنه _ چون این کارو گاهی می کنه_ . به هر حال , سرتونو درد نمیارم . فقط بهتره برای هممون عاقبت به خیری ارزو کنم .امین .
موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسبها: پاتوق پرتقالی عینکچشمدزدی پسر